مولوی دریافته است که زیربنای عالم هستی بر محبت و عشق گذاشته شده است و روح آدمی تشنه عشق است. او جان آدمی را همانند عاشقی میداند که از وصال دوست بازمانده و در غربتی جانگداز، پر و بال میزند. از این جهت، هر دم هوای وصل را در سر میپروراند و میخواهد که مشرف وصل و فیض محبت بارگاه الهی را حاصل کند.
این علاقه شدید قلبی «عشق» است که باعث گریز و رهایی از مرکز تعلقات و پیوستن به مبدأ لاهوت میشود. با تلاقی حسن کمال و ادراک معرفت کامل، عشق نیرو میگیرد و شعله میکشد و هر دم پرتوش افزونتر میشود و درمییابد که از تجلی آن جمال ازلی، عشق ازلی نمودار گردیده است. از همینجاست که معترف میشود که عشق و عاشق، خداست و همین است که عارفان، جمال و عشق به جمال را منشا پیدایش جهان میدانند. مولوی بر این اساس، عشق وداد را پایه ترقی و کیمیای سعادت میشمارد. صدای عشق در تار و پود اشعار این عارف بزرگ موج میزند و هر آشنایی میداند که مولانا بر همه عالم عاشق است و بر آشتی افکندن میان ارباب مذاهب تاکید میورزد زیرا پایه کارش محبت است و اخلاص.
او بر این باور است: از آنجا که ماهی زنده به آب است، عاشق راستین نیز بدون عشق و طلب نمیتواند به حیات خود ادامه دهد. زیرا خمیرمایه زندگی او عشق است و از عشق مدد میگیرد و جان را قوت میبخشد. در نزد مولوی، عاشق همیشه تشنهکام است و آنی از درد و اشتیاق فارغ نیست، اما این شوق و اشتیاق و هجران، دردناک و در وصال، مایه راحت سعادت گردیده است. او نیک میداند که حرکت در تاریکیهای زمان بدون شعله، میسر نیست و هیچ نورافکنی در ظلمات، جانبخشتر از پرتو عشق نیست. عشق را یگانه راه نجات از ناامیدیهای زندگی میداند. این بدان معنی نیست که عقل ننگین است بلکه از آن جهت که گستره عشق را بسی فراتر از حیات میداند، زیرا سیرش بیمنتهاست.